نقیضه

آقای فراموش کار

آن چـه می خواهم بگویم باز یـادم می رود
آخـر ِ هر جمله از آغاز یـــادم مـی رود

ســوژه در این مملکت باشد فراوان ،لاجرم
در سرودن غالـبا ایجاز یـادم مـــی رود

فـصل تابستان فـیوزٍ برق کشور می پــرد
در زمستان مشکلات گــاز یادم مـــی رود

من هواپیمای ایــرانم! که گاهی بی جهت،
می روم بالا ولی پرواز یادم مـــی رود

با عرب ها ارتباطم را دوچندان کرده ام
دوستـی با مردم قفقاز یادم مـــی رود

تازگی ها صادرات ِ مغز دارم مــی کنم
واردات ِ کشک و پشم و غاز یادم می رود

جاده ها را چند سالی طی نمودم تخته گاز
باز پیچ و شیب و دست انداز یادم می رود

در سفرهایم به هــــرمزگان نمی دانم چرا ،
می روم سمنان؟! ولی اهواز (۱) یادم می رود

دعــوی پیغمبری دارم ! کــتابم لیک نیست
جزوه را می گویم و اعجاز یادم مــی رود

—————–
—————–

“نـاظری” را دوست دارم باسبیل گنده اش
گر چه از ترس سبیلش جاز یادم مــی رود!

دوربـــین روی لب و گاهی دمــاغش می رود
مــحو رویش می شـــوم آواز یادم می رود

می نشــاند پــشت پرده تنبک و سیتار را
زوم کرده بر سبیلش ، ساز یــادم می رود(۲)

داورم ، شیر سماور را به خـوردم داده اند
لطف با این شیوه ی ابراز یادم مـی رود!

در موتور جز روغن “بهران” (۳) نمی ریزم ولی
خاک عالم بر سرم “تکتاز”(۴) یادم می رود

عصرها در حافظیه گلرخان را دیــده اید؟!
من که کلا خواجـه ی شیراز یادم مـــی رود

در قــرارم عدل را همواره سازم بـــرقرار
چون به مریم می رسم، مهناز یادم می رود!

گفـتم ای آرام جان گـــر آب سر بالا رود
من که خیلی ساده ام آواز یادم مــی رود(۵)

“ای جوانان وطن جان ِ من و جان شما!”(۶)
مصرع آخر چی بود…؟!

پی نوشت:
۱-عذر خواهی می کنم بابت این که حواسم نبود اهواز جزو هرمزگان نیست!
۲-از شاهکارهای صدا و سیماست که صدای برخی سازها را می شنویم اما خود ساز را نمی بینیم!شاید مقصر شکل ظاهری برخی سازها باشد!
۳و۴-می دانم که تبلیغات رایگان نیست…اما بنده وسط شعر خوانی مفتکی پیام های بازرگانی را پخش کردم بی آن که حواسم باشد پول بگیرم.
۵-ببخشید که حواسم نبود قافیه آواز دوبار استفاده شده.
۶-یادم باشد در پایان بابت این مصراع از مرحوم لاهوری که اسم کوچکش یادم نیست تشکر کنم! آهان یادم آمد اقبال!

برای یکی از دوستان شاعر …

شعر می خواند و موهای سرش می ریزد
آب از بینی و قِر از کمرش می ریزد
آن قدر پیر شد و زن نگرفت و افسوس
کم کمک شاعرِ ما بال و پَرش می ریزد
یا رب از غیب «شقایق» (۱) صفتی نازل کن
سیل خون است که از چشم ترش می ریزد
دختران عرب و هند به صف منتظرند
وام از جانب شیخ قطرش می ریزد!
گرچه یک قافله زن دور و بَرش می چرخند
نام «سارا» (۲) ست که از هر اثرش می ریزد
پسرک غرق گناه است، ولی در عوض اش
آب صد توبه ز دست پدرش می ریزد
کد خدا زاده ی شیرازی (۳) و دجّال صفت
سکّه از زیر دُم کرّه خرش می ریزد!
در به در مانده برای دو تومن پول سیاه
آن که چک پول ز کیف سفرش می ریزد
یک دلش سوی شمال است و دلی در «ایلام» (۴)
تا سرانجام چه خاکی به سرش می ریزد؟!

پی نوشت:
۱و۲ـ خود شاعر یاد شده می داند که جریان از چه قرار است!
۳ـ به خاطر هم وزن بودن با زادگاه شاعر همین طوری نام شیراز آمده و جای نگرانی نیست! طرف خودش می داند.
۴ـ بازهم خود شاعر می داند جریان از چه قرار است!
۵-این شعر به نقل از کتاب “لطفا میخ نشوید” اثر این جانب که در سال ۱۳۸۳ توسط انتشارات همسایه منتشر شده است،تقدیم شما شد…در ضمن دو تن از شاعران بندر به نام های هاجر مهدی حسینی و حاج آقا رحمانی هم در مینی بوس و مهمانسرا شاهد و شریک سرایش این شعر بوده اند! جهت ثبت در تاریخ عرض شد

کتاب هایت بخورد توی سرت!

چند سال پیش به همت جهاد دانشگاهی و اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی جلسه ای برگزار شد، با موضوع نقد آثار این جانب. در حاشیه این مراسم که با حضور یکی از نویسندگان و طنزپردازان مطرح کشور برگزار شد، اتفاقات جالب و غیرمنتظره ای رخ داد که بیان آن خالی از لطف نیست. روز برگزاری مراسم و در راه بازگشت از فرودگاه که به استقبال دوست مهمانمان رفته بودیم، از ایشان پرسیدم:« عذر می خوام، شما تا حالا بندر تشریف آوردین؟» گفت: « سال ها پیش در دوران نوجوانی اومده بودم، ولی ظاهراً الآن شهرتون خیلی تغییر کرده…» گفتم:« خوشبختانه بندر از هر نظر پیشرفت کرده … اقتصادی ، فرهنگی و…
گفت:« راستی، الآن وضع امنیت شهر چطوره؟» گفتم: « عالی».
شب که مراسم تمام شد، به اتفاق تعدادی از برو بچّه های شاعر و نویسنده به همراه استاد برای صرف شام به یکی از رستوران های سنتی شهر رفتیم. عکاس و خبرنگار خبرگزاری … که تا آن موقع شب با ما بود، پس از صرف شام خداحافظی کرد و رفت. این عکاس در بازگشت به منزل توسط یکی از بچّه های شلوغ و به اصطلاح اراذل و اوباش! مورد حمله قرار می گیرد و متاسفانه گوشی تلفن همراه، دوربین عکاسی و کیف پول اش را به سرقت می برند. که البته طفلکی کمی هم زورگیرها گوشمالی اش داده بودند. این عکاس جوان به محض رسیدن به منزل تماس گرفت و جریان را تعریف کرد. استاد پس از شنیدن موضوع سرقت و .. خطاب به بنده گفت: « مگه شما نفرمودین وضع امنیت و … عالیه؟!»
با دستپاچگی گفتم:« باور بفرمایید، برای خودِ من هم خیلی عجیبه!آخه دزدی و بندر… بازم خدا را شکر که به خیر گذشت…»
پس از صرف شام و شعر خوانی توسط تعدادی از دوستان، استاد گفت: « چرا شما شعر نمی خونین؟»
گفتم:« دفتر شعرم منزله…» استاد گفت:«برو بیارش که من بی صبرانه منتظر شنیدن اشعار طنز شما هستم». گفتم:« الآن دیر وقته، شما هم تنها می شین…» استاد گفت: « با هم بریم». از ما نه گفتن که شما چرا زحمت بکشید و از ایشان اصرار که با هم برویم دوری هم در شهر بزنیم…
پس از دور زدن مختصری در چند خیابان رسیدیم منزل. ماشین را سرِ کوچه پارک کردم چون امکان آمدن ماشین تا درِ منزل وجود ندارد. علاوه بر چاله چوله های موجود در محله ی ما، کوچه های تنگ و تاریک نیز مزید بر علت شده است. تعارف کردم اما استاد قبول نکرد و گفت:« دیر وقته مزاحم نمی شم». هر کاری کردم از خودرو پیاده نشد. رفتم دفتر شعرم را برداشتم و برگشتم. در تاریک و روشنای کوچه متوجه شدم استاد با دو نفر دست به یقّه است. در دل گفتم، ای داد بی داد که باز هم آبرو ریزی شد. درست شبیه «یوسین بولت… قهرمان دو صد متر و دویست متر و بقیه مترهای… سرعت جهان و المپیک! خودم را به صحنه رساندم. هر دو نفرشان را شناختم. پسرهای مش عباس همسایه مان بودند. به محض دیدن من فرار را برقرار ترجیح دادند. دیدم استاد دست به شکم مشغول آه و ناله که چه عرض کنم، نعره زدن است! بله درست حدس زدید، استاد چاقو خورده بود. (وای خدای من دیدی چه خاکی به سرم شد). البته من که خونی را مشاهده نکردم. بلافاصله او را به نزدیک ترین درمانگاه شبانه روزی رساندم. خوشبختانه چاقو سطحی بود و فقط روی شکم اش خراشی جزیی افتاده بود که سرپایی پانسمان شد. پس از پانسمان، استاد با نگاه معنا داری گفت:« مگه نگفتی شهر خیلی پیشرفت کرده و امنیت هم چنین و چنانه؟!» با شرمندگی تمام جواب دادم:« باور بفرمایید نمی دانم چرا تموم اتفاقات عجیب و غریب فقط امشب که حضرتعا…» حرف بنده را قطع کرد و گفت:« خیر سرم از ماشین پیاده شده بودم که یه نخ سیگار بکشم، یهو دیدم اون دو تا نرّه غول اومدن و گفتن، هر چی توی جیبت داری به اضافه گوشی تلفن همراه رد کن بیاد! من هم مقاومت کردم که این بلا سرم اومد…». این بار من حرف استاد را قطع کردم و گفتم:« خدا ازشون نگذره … بازم خدا رو شکر که به خیر گذشت». و در ضمن به هیچ عنوان به روی خودم نیاوردم که هر دو نفرشان را شناختم . استاد را رساندم مهمانسرا. جلسه شعر خوانی خصوصی هم به هم خورد و رفت پی کارش!
با توجه به این که می دانستم چاقو بسیار سطحی بوده و مشکلی نیست، پیشنهاد دادم فردا صبح که اتفاقاً جمعه بود، سری بزنیم به جزیره قشم. قصدم این بود که اتفاقات بَد آن شب لعنتی را به نوعی جبران کرده باشم. فصل زمستان بود و هوای جزیره هم عالی.
صبح روز جمعه به اتفاق استاد و عکاس بد شانس! در حالی که دوربینی کهنه تر از قبل در دست داشت! به سمت اسکله شهید باهنر حرکت کردیم. اسکله تعطیل بود و قرارشد با قایق های شوتی برویم. (قایق شوتی چیزی است در مایه های ماشین شوتی! و ماشین شوتی هم در جنوب چیزی است در مایه فانتوم!)
حد فاصل اسکله تا محل تجمع قایق های موتوری (شوتی) تعدادی از بچّه ها مشغول بازی کردن بر روی شن های کنار ساحل بودند. تعدادی از آن ها تا نیم تنه فرو رفته بودند در شن و بقیه هم فقط با یک مایو سرگرم بازی …
سوژه ی خوبی برای عکاس ما بود. همین که عکاس شروع کرد به انداختن عکس از بچّه ها، دیدیم آن چند نفری که تا نیم تنه میان شن ها فرو رفته بودند! همزمان مانند موشک هایی که در میان گرد و خاک و دود و … از زمین به سوی فضا پرتاب می شوند! سر از خاک بیرون آوردند. توضیح نگارنده: ( سر که نه، بهتر است بگوییم تَه از خاک بیرون آوردند!) تازه متوجه شدیم که آن چند نفر از بچه ها، مثبت ۱۸ هستند! (همگی ۱۸ سال به بالا!) و دسته جمعی افتادند به جان عکاس که چرا بدون اجازه اقدام به عکس گرفتن کرده بود. با التماس و خواهش توانستیم عکاس را از مرگ حتمی نجات دهیم. بعد از این آبرو ریزی گفتم:« کاش برمی گشتیم مهمانسرا…»
طفلکی عکاس گفت:« نه! شما جمعه و تفریحتون رو به خاطر من خراب نکنین…» استاد باز هم از آن نگاه هایی کرد که آدم از خجالت می رود زیرِ گل و گفت:« لابد اینم یه حادثه بود که هر کجا ممکنه رخ بِده …؟!» چیزی نگفتم! یا شاید حرفی برای گفتن نداشتم.
پیشنهاد عکاس را قبول کردیم و رفتیم سراغ قایق موتوری. داشتم سرِ کرایه چانه می زدم که باز اتفاق دیگری افتاد. دیدم در حالی که یک پای استاد داخل یکی از قایق های آماده حرکت است و پای دیگرش بین زمین و هوا معلق! دو نفر، یکی دست راست استاد از داخل قایق و دیگری دست چپ ایشان را از پایین گرفته اند و هر کدام به نحو غیر محترمانه ای در حال کشیدن استاد به سمت خود هستند. بلافاصله به طرف آن ها رفتم و استاد نیز با دیدن من مثل بچّه غزالی که زیر چنگال گرگ، مادرش را دیده باشد! با نگاه مظلومانه ای در چشم هایم خیره شد و فریاد زد:« به دادم برس که از وسط نصف شدم!» نزدیک که شدم با گویش بندری گفتم:«چه خبرن؟ استاد تو کُشت! بی چی آبرو ریزی اکردی؟ ایی آقا مهمون بنده ن..» ترجمه: (چه خبره؟ استاد را کشتید! چرا آبرو ریزی می کنید؟ این آقا مهمان بنده هستند …) یکی از آن دو نفر گفت:« به درک که مهمونته! مگه نمی دونی این آقا چکار زشتی کرده؟! نوبت قایق غلوم بود، این آقا داشت سوار قایق ممد (محمد) می شد!» از لهجه طرف متوجه شدم که بندری نیست و یا این که بندری بلد بود ولی دوست نداشت با من بندری صحبت کند. گفتم: « حالا چه اشکالی داره؟» با این حرف بنده مثل باروت منفجر شدند و یکی از آن ها به همراه چند نفر دیگر به سمت خودم حمله کردند. دیدم وضعیت قرمز است داد زدم:« بابا! نا سلامتی ما هنرمندیم …من فلانی ام صاحب چند جلد کتاب! ( از ترس کشته شدن نام تمام کتابهایم را با صدای بلند ذکر کردم!) و این آقا هم تا حالا ۱۲ کتاب چاپ کرده و از هنرمندان برجسته کشور است…» کمی آرام شدند، اما نفر دومی که کماکان مشغول کشیدن دست استاد بود، به طوری که کابشن استاد هم از تنش در آورده بود! گفت: « هر ۱۲ کتابوش بُخاره توو سرش!…» ترجمهFrown هر ۱۲ جلد کتابهایش بخورد توی سرش!) و در ضمن چیزهای دیگری هم گفت که خجالت می کشم به زبان بیاورم. کم کم داشتم از خجالت آب می شدم. خوشبختانه استاد از حرف های زشت طرف که به گویش بندرعباسی بود! چیزی متوجه نشد…
با هزار گرفتاری موفق شدم استاد نگونبخت را از چنگ آن دو نفر نجات دهم. طبق معمول استاد با نگاهی این بار تلخ تر از قبل گفت: « شما که گفتین شهرتون خیلی … گفتم:« استاد! به خدا از اقبال کج من و بدشانسی شماست که تموم… » اجازه نداد قضیه را به گونه ای مثل دفعات قبل ماستمالی و توجیه کنم، با عصبانیت گفت:« از خیر جزیره تون گذشتم! برگردیم مهمانسرا تا اتفاق ناگوار دیگه ای نیفتاده!»
دو نفری مثل آدم های جن دیده! ناامیدانه به طرف مهمانسرا حرکت کردیم. در راه استاد بدون این که چیزی بگوید متوجه شده بود در آن شلوغی و بِکش بِکش های درون قایق! هم جیبش را زده اند و هم این که ساعت مُچی گران قیمت اش را به سرقت برده بودند. ( این را بعداً در مهمانسرا تعریف کرد) چند باری به مچ دستش نگاه کرد، پشت گوشش را خاراند، به سمت قایق ها نگاه کرد، جیب های شلوار و پیراهن و کابشن پاره شده اش را وارسی کرد. پرسیدم:« استاد! چیزی رو گم کردین؟» با طعنه گفت: « چیزی نیست،( با اشاره به دست، گردن، پا و …) الحمدا… همه ی اعضای بدنم سالم و بدون کم و کسری سرِ جاشونه…!!»
گفتم: « خدا رو شکر»

اتوبان استاندار ـ خبرنگار در ۵ اپیزود!

استاندار هرمزگان گفت: اتوبان ارتباط استاندار با رسانه ها و خبرنگاران کاملاً دو طرفه و با تمامی علائم و امکانات است. به گزارش روابط عمومی و امور بین الملل استانداری هرمزگان، استاندار در پاسخ به این سوال که خبرنگاران چه طور؟ ابراز داشت: خبرنگاران نیز بدون شک استاندار را دوست دارند. (برمنکرش لعنت!) مطلب داخل پرانتز را خودمان از ته دل عرض کردیم!
اپیزود اول:خبرنگار متوقع!
خبرنگاری ساعت ها ابتدای اتوبان ( استاندار ـ خبرنگار) ایستاده و به تابلوی حداکثر سرعت ۱۱۰ کیلومتر وهمچنین به خودروهای با سرعت بیش از ۱۷۰ کیلومتر خیره شده است. بالاخره خودرویی شخصی از راه می رسد و با احترام تمام خبرنگار یاد شده را به محل استانداری می رساند. خبرنگار درست مقابل ساختمان استانداری پیاده می شود و دو هزار تومان به راننده می دهد … اما راننده مذکور لبخند می زند! خبرنگار تعجب می کند و می پرسد:” ببخشید کجای کار بنده خنده دار بود؟! یعنی حالا به روزی رسیدیم که دو هزارتومان هم بی ارزش و خنده داره؟!” راننده در پاسخ می گوید: «من راننده ی استاندار هستم! لازم نیست پول بدین جیگر!». خبرنگار برای لحظه ای کُپ می کند و سپس با عجله وارد اتاق انتظامات استانداری می شود و با ارایه کارت شناسایی از «گیت» به سلامت عبور می کند! بلافاصله به دفتر استاندار که ایشان نیز ساعت ها منتظر خبرنگار یاد شده بود، مراجعه می کند. به محض ورود استاندار با کشیدن لُپ خبرنگار (که اتفاقاً مَرد است) و کمی نوازش اظهار می دارد:« آخ بمیرم الهی برات! چقد عرق کردی! بیا این آب قند و آب لیمو که از قبل واسه ات آماده کردم نوش جان کن تا یه کم جون بگیری!»
خبرنگار، باترس و لرز می پرسد:« قربان اشتباه گرفتین … بنده خبرنگارم…!» جناب استانداراز جای خود بلند می شود و در حالی که نگاهی سرشار از محبت به خبرنگار می کند، می گوید:« می دونم عزیزم!! بنده هم عزیزی هستم!»
پس از انجام مصاحبه نیز استاندار محترم شخصاً با خودروی خود نامبرده را از لاین دیگر اتوبان به محل کارش می رساند و مبلغی نیز یواشکی در جیب خبرنگار می گذارد و می گوید:« اینو بردار بزن به زخم زندگیت چون می دونم گرفتاری!» خبرنگار در حالی که از خجالت قرمز شده است، می گوید:« بابا تو دیگه کی هستی!»
اپیزود دوم:خبرنگار کم توقع
خبرنگار در ابتدای اتوبان (استاندار ـ خبرنگار) ایستاده و به تابلوی «کارگران مشغول کارند!» نگاه می کند. خبرنگار از کارگران پروژه می پرسد: ” این جا چه خبر است؟!”
همگی یک صدا می گویند:« اتوبان در دست تعمیر است!»
اپیزود سوم:خبرنگار خیلی کم توقع!
خبرنگاری قبل از اتوبان (استاندار ـ خبرنگار) سوار تاکسی می شود و به جای این که مقابل استانداری پیاده شود، تاکسی او را پشت ساختمان استانداری و درست کنار ساحل پیاده می کند. این خبرنگار ناچار با خودروی دربستی از کوچه پشت ساختمان دانشگاه علوم پزشکی خود را به اتوبان می رساند که در آن جا نیز به دلیل یک طرفه بودن به بن بست می خورد!
اپیزود چهارم:خبرنگار بی توقع!
خبرنگار وارد اتوبان (استاندار ـ خبرنگار) که می شود، سرعت گیرهای فراوانی را مشاهده می کند… شیب های تند و سرعت گیرهای بزرگ مقابل فرمانداری و استانداری و بالا و پایین پریدن های زیاد موجب می شود که خبرنگار یاد شده چند صد متر آن طرف تر از استانداری متوجه شود از مقابل استانداری عبور کرده است. چون راه بازگشت ندارد! از بد شانسی اواسط اتوبان خودروی خبرنگار بخت برگشته که هنوز چند نوبت قسط اش نیز مانده است! پنچر می کند. با هزار گرفتاری خودروی خود را به منتها الیه سمت راست اتوبان هدایت می کند. در این هنگام خبرنگار دوزاری اش می افتد که نه راه بازگشت دارد و نه می تواند از بالای نرده به سمت دیگر اتوبان برود.
اپیزود پنجم:خبرنگار….
خبرنگار دیگری از ابتدای اتوبان (استاندار ـ خبرنگار) دقیق به علائم راهنمایی و رانندگی و امکانات موجود! نگاه می کند و در کمال ناباوری حد فاصل بین فرمانداری تا استانداری به جز تابلوی پارک ممنوع و پارک مطلقاً ممنوع علائم دیگری را مشاهده نمی کند!
این خبرنگار در نتیجه جایی را برای پارک خودروی خود پیدا نمی کند و اجباراً می رود دنبال کارش…

گیر ِ سه پیچ!

پدر بی خود به مادر می دهد گــیر
به خواهرها! برادر می دهد گـــیر

شــبی گر لج کــند بـابــای پـیرم
به مادر بار دیـگر می دهد گـــیر

نه یک بار و نه ده بار و نه صدبار
همــین طوری مکــرر می دهد گـــیر

پــدر هر وقت از مســجد بیــایـد
به اهل خانه یکسر می دهد گــــیر

به طــرز خنده ی سیـما و مــینا
به مـــوهای قلندر می دهد گــیر

دریــن جا طــبق قـانون طبــیعت
هرآن کس شد قوی تر، می دهد گـیر

بـلانــسبت سـگ ِهمـسایـه ی مــا ،
به جنس ماده بهــتر می دهد گــیر!

درون کـوچه ، آن هم روز روشــن
عزیز آقا بـه اختر می دهد گــیر!

طـرف یـک تار مـو بـر سـر ندارد
به کوسه با سر ِ گر می دهد گـیر

اگر در بـلخ آهنــگر گنه کـــرد
یکی این جا به مسگر می دهد گـیر

طلا و ســـکه را دشمن گران کــــرد
ولـی خانم به زرگر می دهـد گـــیر

جناح ِ این یک از این ور دهد گیر
جناح ِ دیگر آن ور می دهد گــیر!

دریـن بـازار ِ بی ذوق ِ سیـاســت
چغــندر هـم به شکر می دهد گـیر

خودش زابل پیـــام نــور خوانده
به دانشگاه “ازهر”(۱) می دهد گــیر

ممیــز مــی نـشینـد در اتـاقــش
از آن جا ، لای آن در می دهد گیر!

اگــر توپی خطا از خــط گذر کـرد
تماشاگر به داور می دهـــــد گــیر

به هر صورت…زدن از پشت جرم است
نمی دانی که افـسر می دهد گــیر؟!

خـدا هـم واقعا کارش درسـت اســت
بـه هر کس بود پنچر! می دهد گـیر

بـه آن هــایی که پُربادند…اما،
زبــانم لال! کمـتر می دهــد گــیر

عجب گیر ِ سـه پیچی داده این طنـز
از اول تا به آخــر می دهد گــیر
پی نوشت:
۱-همان الازهر درست است اما ما “ال” آن را همین طوری حذف کردیم تا برادر سابقمان “مرسی” حساب کار دستش بیاید!و دفعه بعد در اجلاس غیر متعهدها مثل بچه ی آدم حرف بزند!

صفحه 30 از 32« بعدی...1020...2829303132